پایان قصه

 فرزاد لحظه ای به ذهنش رسید که ممکن است تمام چیزهایی که دیده و شنیده برداشت های او باشد و حقیقت چیز دیگر و اصلا شاید جور دیگری باشد... به همین خاطر به سراغ یکی از دوستان فرانک رفت و از او سراغ  فرانک را گرفت، دوست فرانک چهره اش را در هم کشید و گفت که شما نمی دانید؟!
فرزاد گفت مگر چه شده؟!
دوست فرانک گفت مدتی قبل یکی از هم دانشگاهی ها به فرانک پیشنهاد ازدواج داده بود ولی فرانک که گویا به کس دیگری علاقه داشته این درخواست را رد می کند، خلاصه از فرانک انکار بوده و از او اصرار بلاخره پسر بدون توجه به جواب فرانک همراه با خانواده اش به خواستگاری فرانک می رود و خانواده فرانک هم با توجه به این که پسر مورد معقولی به نظرشان می آید قبول می کنند و فرانک بیچاره هم که نمی توانسته بگوید که با کسی قبلا بر سر این موضوع قراری گذاشته در مقابل کار انجام شده قرار می گیرد... از طرفی نمی تواند به خانواده اش بگوید که بدون مشورت با آن ها قراری با کسی گذاشته و از طرفی اصرار خانواده اش مبنی بر مناسب بودن خواستگار جدید از لحاظ مالی و خانوادگی و... این جا بود که مجبور شد بین خانواده و دلش یکی را انتخاب کند... از سوی دیگر فرانک به خاطر علاقه ای که به خواستگار قبلی خود داشته نمی توانسته با او روبرو شود به همین دلیل برای او پیغامی فرستاد که او را فراموش کند، ولی خودش او را نتوانست هیچ گاه فراموش کند... راستی شما از آشنایان فرانک هستید؟!

دختر که پشت هم داستان را تعریف کرده بود متوجه حالت فرزاد نشده بود... فرزاد حتی یک کلمه هم سخنی نگفت و رفت... و رفت و...
فرزاد تمام آن روز را با خودش فکر کرد و خودش را با خواستگار جدید فرانک مقایسه کرد... هیچ برتری بر او نداشت غیر از علاقه فرانک به خودش... در این لحظه فرزاد تصمیم خود را گرفت...
" دنیا را بد ساختند کسی را که دوست داری تو را دوست ندارد و کسی که تو را دوست دارد دوستش نداری وکسی که دوستش داری و او هم دوستت دارد به رسم و آیین زندگی به هم نمیرسید و این رنج است و زندگی این است..."
«دکتر علی شریعتی»


ممنونم از تمام دوستانی که نظر دادند و ادامه ی داستانو نوشتند.

برنده ی مسابقه ی ما دوستی هستش که نمی خواست اسمشو بگم.منم جایزشو می فرستم به وب خودش. 

دوست عزیز ممنونم ازت.خیلی دوستت دارم.



تا بعد...

نظرات 1 + ارسال نظر
من:) جمعه 27 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:09 ب.ظ

وای مرسی...
اصلا خود این برنده شدن آخر لذت است!!!
ولی جایزمو نتونستم ببینم...میتونی اینجا لینکش کنی؟
http://www.picofile.com
یا یه جای دیگه که بازش کنه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد