-
شازده کوچولو
چهارشنبه 15 تیرماه سال 1390 01:51
اهدانامچه به لئون ورث Leon Werth از بچهها عذر میخواهم که این کتاب را به یکی از بزرگترها هدیه کردهام. برای این کار یک دلیل حسابی دارم: این «بزرگتر» بهترین دوست من تو همه دنیا است. یک دلیل دیگرم هم آن که این «بزرگتر» همه چیز را میتواند بفهمد حتا کتابهایی را که برای بچهها نوشته باشند. عذر سومم این است که این...
-
...
چهارشنبه 25 خردادماه سال 1390 17:03
می دانم خودت درک می کنی...راه خیلی دور است و جسم من سنگین و سنگین تر می شود....
-
پایان قصه
چهارشنبه 25 خردادماه سال 1390 16:27
فرزاد لحظه ای به ذهنش رسید که ممکن است تمام چیزهایی که دیده و شنیده برداشت های او باشد و حقیقت چیز دیگر و اصلا شاید جور دیگری باشد... به همین خاطر به سراغ یکی از دوستان فرانک رفت و از او سراغ فرانک را گرفت، دوست فرانک چهره اش را در هم کشید و گفت که شما نمی دانید؟! فرزاد گفت مگر چه شده؟! دوست فرانک گفت مدتی قبل یکی از...
-
جایزه !!!!
شنبه 10 اردیبهشتماه سال 1390 17:39
سلام به تمامی دوستان خوبم. راستش می خواستم قبل از اینکه ادامه ی داستان قبل رو بذارم ٬ یه مسابقه ی کوچولو هم براتون بذارم. موضوع از این قراره...که شما دوستای خوبم باید دست به قلم ببرید و ادامه ی داستان پست قبل رو با استفاده از قوه ی داستان نویسی و تخیل خودتون بنویسید. به کسی که بهترین پایان رو بنویسه ٬ به عنوان هدیه و...
-
بدون عنوان
یکشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1390 00:08
درست یک سال پیش بود که با هم آشنا شدند فرزاد و فرانک ترم آخر دانشگاه بودند که فرزاد به فرانک پیشنهاد ازدواج داد فرانک با اینکه او را به خوبی میشناخت اما مثل همیشه در کارش تامل کرد و از فرزاد به مدت یک هفته فرصت خواست تا به او فکر کند فرزاد هم با علاقه ای که با او داشت این فرصت را به او داد اما خدا می داند که این یک.....
-
کاملا تصادفی !!!
دوشنبه 22 فروردینماه سال 1390 23:04
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه . بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه . ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن. وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان ، رانندهء خانم بر میگرده میگه: - آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه بروز ماشینامون اومده !همه چیز...
-
آوا، دختری از آسمان
یکشنبه 21 فروردینماه سال 1390 22:27
همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف...
-
ستاره های کاغذی
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 00:53
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند،از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی میکرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می...
-
قطار...
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1390 21:47
دوباره سیر نگاهم کن... قطار آمد و من زود زود خواهم رفت... نگاه آخر خود را دعای راهم کن... ذخیره کن همه ی لحظه های آخر را... تمام حافظه ات را پر از نگاهم کن....
-
و...
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1390 21:43
من از نهایت شب حرف می زنم... و از نهایت تاریکی... و از نهایت هم آغوشی ها... و عشق بازی های بی دلیل... و از نهایت شب حرف می زنم. به جای تمام زبانهای دوخته به جای تمام روح های زخمی و نگاه های تیر خورده.. من از نهایت درد حرف می زنم. و از نهایت لذت های خود فروختگان. و از نهایت شب حرف می زنم...
-
دود می شوم...
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1390 21:40
هنوز هم از دود سیگار حالم به هم می خورد. هنوز هم تمام ثانیه هایم دود می شوند...
-
...
پنجشنبه 11 فروردینماه سال 1390 02:52
نه! پنجره را که باز کنی٬ کابوس های کج و معوجم فراری خواهند شد...