درست یک سال پیش بود که با هم آشنا شدند فرزاد و فرانک ترم آخر دانشگاه بودند
که فرزاد به فرانک پیشنهاد ازدواج داد فرانک با اینکه او را به خوبی میشناخت
اما مثل همیشه در کارش تامل کرد و از فرزاد به مدت یک هفته فرصت خواست
تا به او فکر کند فرزاد هم با علاقه ای که با او داشت این فرصت را به او داد اما
خدا می داند که این یک.. هفته را چگونه سر کرد همه ی هم و غمش فرانک بود
خلاصه یک هفته سپری شد اما هفته ی دوم وقتی فرزاد پا در دانشگاه گذاشت با همه ی
شور و شوقی که داشت با پدیده ی جالبی روبرو شد او فرانک را با یکی از
هم دانشگاهیان دید که از دانشگاه بیرون رفتند فرزاد لحظه ای احساس تنهایی کرد
و بعد از آن اشک ریخت در همین موقع سایر دانشجویان گرد او آمدند تا او را آرام
کنند اما فرزاد به آنها مجال نداد و به دنبال فرانک رفت اما او نتوانسته بود آنها را
گیر بیندازد و گمشان کرده بود فرزاد دیگر احساس می کرد که آنهمه احساس عشق
از وجودش رخت بسته و دیگر هیچ علاقه ای به فرانک ندارد اما آیا می توانست او
را فراموش کند ؟ هرگز نه فرزاد بعد آن ماجرا سخت بیمار شد او حتی چندین روز
به دانشگاه نرفت تا اینکه خبر بدی شنید شخصی که فرزاد او را نمیشناخت ادعا
کرد که فرانک با کس دیگری ازدواج کرده و از فرزاد خواسته او را فراموش کند
ادامه دارد...
سلام دوست خوبم با افتخار لینک شدی
سلام و ممنونم. منم شما رو با اسمتون لینک می کنم.
ممنون از حضور خوبت هیوا جان
ممنونم که اومدی دوست من...
sahm
vebe jaiebi dari be manam sar bezan
سلام.خوش اومدی.ممنون و حتما.
سلام هیوا جونی دختر دایی نازم... خوبی؟ منتظر ادامه داستانت هستم زود دست به کار شو عسیسم
سلام عجیجم...
باسه جوجو...میسی که اومدی...
سلام هیوا جان
شرمنده چند وقتی بود گیر بودم نتونستم بیام اینجا
قالبت قشنگ شده
من آپ کردم
منتظرتم
سلام سعید عزیز.راستش تو هم باید منو ببخشی به این خاطر که منم وقت سر خاروندن ندارم .مخصوصا که اوج کارهای دانشگاهمه.یه جورایی درام زیر بار کارا خفه میشم.![](http://www.blogsky.com/images/smileys/007.gif)
میسی که اومدی.